Wednesday, February 28, 2007

فکرهای امروز


امروز که با صدای دوستم بیدار شدم
ماهها پیش که دل از دیار بریدم
سالها بعد که به دیروز نگاه میکنم
فردا که نگاه به ناخنهای بلندی که
گیتار نمیزنند میکنم
یا وقتی دوستی قدیمی رو به یاد نمیآرم
_حتی وقتی خودش رو معرفی میکنه
زمانیه که احساس میکنم دارم همون راهی رو میرم
که تو آیندم ازش 3 بار رد شدم
اصلا مسیرش برام آشنا نیست
فکر کنم بعد از پلیس راه هزارچم بود
که امشب ازش رفتیم "یاس" یه سلطانی زدیم
به قول شاعر:
میگفت:
بهترین دوست ، کسی است که همان لحظه مرده باشد.
بیش از پیش حس می کرد که خارج از آن دایره گچی یک نفر دیگر هم وجود دارد.
یک نفر که محتاج پول بود.
یک نفر که پسرش سیاه سرفه گرفته بود،
یک نفر که آرزو میکرد برود و تا ابد بخوابد،
یک نفر که با وجود تمام این حرفها، خبردار جلویش میایستاد و اطلاع میداد:
"جناب سرهنگ ،وضع عادی است."
و عادی بودن درست وحشتناکترین قسمت آن جنگ بی انتها بود
راستی "مارکز" شاعر بود یا سالسا میرقصید؟







Friday, February 23, 2007

مهمترین کارهای من در یک روز

آهنگی خاطره انگیزی که از وبلاگ عاطفه دزدیدم
یاد دادن جدول ضرب به دختر کوچکی
شمردن ثانیه های زمان
و تحلیل بدن دختری زیبا در اسکای ترین

اینها مهمترین افکار و کارهای مرا تشکیل میدادند

Wednesday, February 21, 2007

وقتی بهزاد منتقد میشود


جمله "مهدی دوست داریم" رو 15 دفعه بلند با هم میخوانیم ...
شبی بود بس به یاد ماندنی که خودمان را جای مهدی جا زدیم و خزیدیم بین (ببشتر) فرانسوی زبانهای عزیز.
از اول اعتراف می کنم که از من توقع نوشتن این چنینی نداشته باشید که کلاهمان توهم میرود ! خودش به موقع مینویسد . من هم در اندازه های خودم مینویسم و مامان و بابایم هم حتما میپسندند .
شما هم بیزحمت زیاد سخت نگیرید .

Indigènes(Days of glory)

فیلمی است قابل توجه از دید ایده ولی فیلمنامه متوسط ،باعث تاکید بیش از حد داستان به ایده اصلی شده به حدی که
حتی منتقدان هم نتونستند بیشتر از چند خط راجع به فیلم نظر بدن . فیلم درگیر جلوه های ویژه هالیوودی نیست و داستان ساده ولی پرمعنای اون زندگی چند مرد عرب تندرو رو تعریف میکنه که ایده و نظرهاشو کاملا با هم متفاوتند . همه این 4 نفر به ارتش فرانسه میپیوندند تا برای "وطن " هرگز ندیده ای بجنگند که به اصطلاح هموطنان (فرانسویها ) اونها در زمان نه چندان دوری خانواده های اونها رو به گلوله بسته بودند . طولی نمیکشه که این سربازان متوجه میشن که دشمن بزرگتر از نازیها ، نژادپرستی هستش که از طرف فرانسویها به اونها تحمیل میشه و کارشون حتی با جانفشانی و مرگ هم به هیچ انگاشته میشه .
این مساله تا حدی است که نامه هاشون به دختران فرانسوی هم سانسور میشه و تا سال 1993 مقرری نصف میگرفتند .
همانطور که اشاره کردم ، از نقاط ضعف فیلم تاکید چندین باره و مستقیم بر این نابرابری بود و دلیل اون رو هم میشه از این حرف کارگردان تو جشنواره کن چیدا کرد که سعی کرده بجای ساختن فیلمهای کمدی سکسی یا هنری ، یه فیلم با موضوع واقعی درست کنه .
بنابراین سعی کرده که از تکنیکهایی مثل کلوزآپ یا بازی با رنگها (تروکاژ) و نور (اتالوناژ) استفاده کنه و این کارشم تا حد زیادی موفق بوده .
از نکاتی که به نظر من نقطه مثبت فیلم بود ، نوع نگاه فیلم به 4 شخصیت اصلی و برقراری روابطشون با دنیای خارج - از دهکده قدیمی گرفته تا پاریس و جنگ و ... - بود . همین مساله تبدیل به نقطه ضعف میشه اگر از منظر شخصیت پردازی بهش نگاه کنیم . اصولا به نظر من شخصیتها به طور حرفه ای پرداخت نشدند که این مساله باعث شد در نقطه های حساس مثل زمانی که سعید در هنگام کمک به سرجوخه کشته میشه و عبدالقادر برای اون اشک میریزه ، حس غمگین بودن انتقال پیدا نمیکنه .
در کل من از دیدن فیلم لذت بردم و شب خوبی داشتم

Sunday, February 18, 2007

عیش و نوش بعد از امتحان زبان


نوشته باحال نیما رو در مورد غذاپختن و خوردن و لذت بردن دیروز ما بخوانید و حالش را ببرید شما هم . جای شما خالی.
با هم امتحان زبانی دادیم و میگوپلویی پروراندیم و با یک چایی عیش را تکمیل کردیم .
ولی نیما عکسی را هم چاشنی نوشته زیبا کرده که حسی را که ما سه نفر (معین و نیما و بهزاد) داشتیم در هنگام جویدن آن موجودات دریایی را به شکلی باور نکردنی نمایان میسازد

Thursday, February 15, 2007

My Valentine's day!!!!!!!!!


دیشب جای همگی خالی رفتیم کلابینگ ! نوشین عزیز برنامه سینگل نایت رو هماهنگ کرده بود و از اونجایی که یکی از سینگلهای عزیز شناخته شده در این شهر زیبا میباشم دعوت به این یکی از بهترین شبها شدم که حمیده مهربون نوشته . خلاصه ، مامان و بابایی که شما باشین ، ساعت 7 - 8 که از سر کار اومدم گاز و گرفتم و بودو برو جایی که قرار بود جمع شیم .
بعععععععللللههههههه ، برو بچه های باحالم همه اونجا بودند و شراب و آبج هم که آماده . خدا رو شکر که شهریار یک" رام" اساسی هم آورد و حالی داد وصف ناشدنی .
خوردیم و آشامیدیم تا ساعت 10 و طبق معمول خانمهای محترم با ماشین تشریف بردند داون تاون و آقایون بدبخت تو بارون و مست بدو دنبال اتوبوس! جونم واستون بگه که اولین اتوبوس از دست رفت ! 20 دقیقه ماندیم تا اتوبوس بعدی آمد و سوار شدیم و خلاف شروع شد ! تو کانادا مشروب خوردن خلاف قانون تو خیابون ما همه ته اتوبوس رام و کوک تو شیشه آب دستمون و خلاصه میرفتیم بالا !
رسیدیم به کلاب و خودمو زدم به اینکه 10 دلار ورودی رو من دادم و یارو مچمو گرفت پس منم مثل بچه خوب 10 دلار دادم ! رفتیم تو و بزن و برقص و آنموقع بود که شما زنگ زدین و من نبودم !
بگذریم ! مساله مهم اینجاست . فکر کنم گفته باشم که دخترهای عزیز 2 جور با من رفتار میکنند این روزها ! یک دسته اینجانب را دختر فرض کرده بعنوان خاجه میپذیرندمان و خوب مشکلی نداریم چون اصولا پسر نیستیم برایشان ! عده دیگر حتی به این عنوان هم نمیپذیرند ما را !
از بد شانس ، دختران ایرانی دیشب از نوع دیم بودند و باید 1587 بار تقاضا و خواهش میکردم تا 1.3209 ثانیه قری با ما بدهند.
پس یه چند دوست خارجی یافتم وبه صورت خارجی تکانی به باسن نازنین دادم.
در حالی که به سمت یکی از دوستان عزیز ایرانی رفتم که تقاضای رقص نمایم دیدم که اوضاع پس است که ایشان فرار نمودند ! و آنجا بود که متوجه شدم باید بروم منزل و استراحت کنم تا کتکی نوش جان نکردم .
بنابراین ، به سرعت از کلاب خارج شدم تا آخرین اسکای ترین موجود را سوار شوم که 5 دقیقه دیر رسیدم . 1 ساعت منتظر اتوبوس شبانگاهی گشتم و آهنگی گوش میدادم که دیدم لامروت رفت ! نیم ساعت بعد منتظر ماندم و سوار دومی شدم که وسط راه خراب شد ! 45 دقیقه هم آنجا ماندم برای اتوبوس سیم ! خدمت شما عرض شود که ساعت 3:00 صبح بود در آن موقع ! اتوبوس سوم را سوار شدم که در آن خوابم برد و مجبور شدم ساعت 4 صبح 4 -5 ایستگاه پیاده برگردم خانه .
حالا تصور بفرمایید مست ( معین و دوستش تو داو تاون منو دیدن و فرداش زنگ زد که "بزی مست بودیا! " مهم است که معین این را بگوید ) خلاصه ،ساعت 4:30 ایمیلی در مستی به استاد زدم با اشاره به این نکته که کلاب بودم و خوابیدم تا ساعت 8 که باید میرفتم سر کار!
در مورد چگونگی بیدار شدن صبح چیزی نمیگویم که خود بهتر دانید ولی موضوع جالب تر شد وقتی که دریافتم کردیت کاردم را گم کرده ام.
بدنبال کارهای آن رفتمو ....
ولی برای خودم هم جالب است که چکونه میتوانم کاری کنم که دخترها فراری شوند ! سایتی باید در این زمینه تاسیس گردد و آموزشی داده شود .
راستی پیتزای مجانی یادتان نرود اهل ونکوور . منکه شنبه صبح امتحان دارم . جای منم بخورید

Labels:

Tuesday, February 13, 2007

Somethings you have to do it yourself!


What would be your action (or reaction) if you were Grace in Dogville?

We are Tom! We are Chalk ! We are ... Aren't we?

Yes!
Tom was angry, but in the mist , he found why.
It was not because he has wrongly been accused! but because the charges were actually true!

The question is "What is right?" . I like the scene when Grace hopelessly says to the men "It's wrong!". I thought . . .

گفتید : نشنوید و نبینید
گفتیم ما به چشم
گفتید : منکر به فهم خویش شوید و شعور خویش
گفتیم : دشوار حالتی ست ولی چشم
دیدم اینک شما ز ما
باری توقع عاشق بودن و دوست داشتن دارید
آری شما که روی ز سنگ
آری شما که دل از آهن دارید
حمید مصدق



Sunday, February 11, 2007

سوالهای به ظاهر مهم

شاهین عزیز پستی گذاشته که منو به فکر فرو برده .
سوال بسیار مهمی که پرسیده شده جمله " به کجا داریم می‌رویم ؟" است . فکر میکنم بد نباشه که بازهم با دقت واقعیتهایی رو که شاهین بهشون اشاره کرده رو بخونم و سعی کنم به سوال پاسخ بدم .
دوستی اشاره ای داشت به این نکته که نه تنها هدف وسیله رو توجیه نمیکنه بلکه هدف به خودی خود مساله ارزشمندی نیست ، بلکه مقدار تلاشی که انجام میشه ارزش هدف را نعیین میکنه . خوبی یا بدی ( نوع) هدف مساله ای است که در گیر و دار عرف فرهنگ یک جامعه به اون پرداخته میشه .
حالا این چه ربطی به سوال دارد؟ به نظر من خود سوال هدف ما رو بررسی میکنه ولی من سوالی از خودم دارم که مهمتر است و اینه که به هر کجا ما میخوام برم ، برم! آ یا برای زسیدن به اون به اندازه کافی تلاش میکنم ؟
جواب رو نمی دونم . اگه حتی بتونم سعی هم بکنم کافی است .
برای اینم که خستگیم دربره به صحبتهای عمو احمدی گوش میکنم که نیما لینکشو واسم فرستاده . 100 آفرین به این دانشمندان هسته ای مملکت اسلامیمون! به به

Saturday, February 10, 2007

El Laberinto del Fauno


I just finished watching Pan's Labyrinth . Such a great movie it is. Such a beautiful meaning of life and death it has.
It was not a complicated movie, nor a simple one!
Life is full of paradox to me. Love and hate, good and bad, and justice and injustice are together.

We are just a moment in time
A Blink of an eye
A dream for the blind
Visions from a dying brain
I hope you don't undrestand!

Read Roger Ebert's review about Pan's Lybyrinth.
Please read Mehdi's review of the movie too.
بقول حسین پناهی :

به ساعت نگاه میکنم

حدود سه نصف شب است

چشم میبندم که مبادا چشمانت را

از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره میروم

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه کشدار شبگردان خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا میپرم چون کودکیم

و خوشحال که هنوز

معمای سبز رودخانه از دور

برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا میپرم

و خوب میدانم

سال هاست که مرده ام

واقعا ساعت 3 نصفه شب است . شاید ... شاید

Sunday, February 04, 2007

مرگ هنرمندان


یا من خیلی حساس شدم به مرگ هنرمندان و یا واقعا هنرمندان دارند میمیرند

آثاری از استاد را میتوانید از وبلاگ پرویز بشنوید

Friday, February 02, 2007

احساس تعلق نداشتن


تو میدونی که آلبالو خشکه خوردن بعد از چند سال چه مزه ای داد مامانم.
بگذریم از احساسات بچگی ... بگذریم؟
شما میتونید بگذرید ولی این کوچه برای من مثل کوچه خونه مادرجون میمونه در کودکی . همونی که اون موقعها تو آبراه کوچولوی وسطش با یه توپ پلاستیکی یه ساعتی طول میکشید تا به تهش برسم .
چند روزه که شدید تو فکرم و تو فشار ایران اومدن از طرف شما .
البته که دلم تنگ شده ولی هیچ احساسی نسبت به ایران اومدن ندارم . وبلاگ عسل بازم به این فکر منو انداخت که با بقیه متفاوتم . خیلی وقته که ایران نرفتم یعنی از وقتی اومدم نرفتم ولی ایران رفتن از همین اول اشتیاقی بغیر از دیدن خانوادم برام نداره . حتی نمیخوام دوستامم ببینم ! حتی نمیخوام خاطراتی رو که باهاشون زندگی میکنم رو هم ببینم .
ایران رو می پرستم ولی آرامشی رو در اون نمیبینم . مخصوصا الان و تو این موقعیت زندگیم .
میدونم که ایران خوش خواهد گذشت .
مستیای هر شبش با دایی و داوود و حمید و ... ، تنیس بازیهای طولانیش با بهرام و مهراک و د ... ، دختر بازیهای عجیبش با همه ! ، مهمونیایی که هیچ وقت شبشون صبح نمیشه و خیلی چیزای دیگه که ایران داره و ونکوور نداره
ولی احساس عجیب " تعلق نداشتن" به جایی رو میکنم که وجودم رو تشکیل داده
خیلی عوض شدم ؟
اینجا عوضم کرده ! کوچک ترم کرده بجای اینکه بزرگم کنه
گفتم که با بقیه فرق میکنم
"مجبور بود در دروغ گفتن صداقت به خرج بدهد، و همین امر سبب میشد که دروغهایش باعث تسلس خاطر خودش هم بشود."
(100 سال تنهایی)م