Saturday, January 31, 2009

این روزا اسمشون روزای { بابل تی } یه . وقتایی که میخوای بشینی و جوونه زدن گلا رو نگاه کنی و ۲-۳ ساعتی مشغول نوشیدن و بازی کردن باشی . از اون روزای بیخیالی که سیل هم بیاد خیالی نیست

Friday, January 30, 2009

درختای ناقلا فهمیدن داره بهار میشه نیششون باز شده

Friday, January 23, 2009

برف میاد ؛ برف میاد
از آسمون برف میاد
گله گله برف میاد
رو زمین برف میاد

من برف رو دوست دارم ؛ تو رو هم همینطور

مامان

:)
پینوشت : منم همینطور . جای منم آدم برفی درست کنین

Wednesday, January 21, 2009

نزدیک ۱۰ تا آلوچه ترش از ته یخچال یافتم

No price is too high to pay for the privilege of owning yourself.

Friedrich Nietzsche

Sunday, January 18, 2009


مثل رویا بود . تو ابرها راه میرفتم . با ابرها قصه میگفتم. نورها تو مه غلیظ مانند یه خط تا بینهایت میرفت. آفتاب امروز یاداوزد وقتی بود که از خواب بیدار میشدم و خودمو تو دنیا میدیدم .

عکس و از فرید کش رفتم

Saturday, January 17, 2009


آخه میشه بعد شب بیداری تا ۳ صبح ؛ مست و پاتیل پاشی و بری پرزنتیشن بدی و تو جلسه باشی از ساعت ۹ صبح تا ۴ عصر؟ دیوانگیه

همین میشه که دیدم قیمت و آرم کتمو نکندم . مجبور شدم کت رو دربیارم سر پرزنتیشن. خلاصه که
دیوانگیه

اگه بازم دلت میخواد یار یکدیگر باشیم
مثال ایوم قدیم بشینیم و سحر پاشیم
باید دلت رنگی بگیره
دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری
که توش منو تنها نذاری

100000 بارم بشنوم همینه که هست ... همین بود . گوش نکردی

Friday, January 16, 2009

اون کلاغایی که تو کارتونهای بچگی روی سیمهای برق مینشستن به گفتگو امروز جلسشون جلوی خونه ی ما بود

Wednesday, January 14, 2009

به من چه ؟ تو جاده چالوس نوشته :
من بودم. تو لیاقت نداشتی

یکی از نگرانیهای بزرگ زندگی من بیماری سخت استیو جابز ه. این آدم واسه من مثل مایکل جکسون واسه برک دنسرا میمونه .

Sunday, January 11, 2009

هستی نیستی هستی نیستی هستی نیستی

آخرش همیشه نیستی ... مهمم نیست که کی باشی چقدر باشی کجا باشی یهویی میبینی که نیستی
تسلیت میگم حمید

Thursday, January 08, 2009

ما به این در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

نوبت تو شد

Tuesday, January 06, 2009

این شبایی که معلومه با غذای ایرونی قراره شکمو پر کنی بدجور میچسبه. حتی اگه فرداش یه اینترویو خفن داشته باشی و بخوای درس بخونی و یه دختر فرنچ روبروت نشسته باشه و نذاره ۱ لحظه هم این فکر صاب مونده رو رو ولتاژ و جریان و بیزینس پلن نیگر داری

خیلی دلم میخواد تو یه پس کوچه تو لندن یه کتاب فروشی گرد و خاک گرفته داسته باسم و هر از چند گاهی یه گردگیری الکی از کتابها بکنم . اونوقت دو نفر روشنفکر عاشق بیان و ۲-۳ ساعتی اونجا ول بگردن و راجع به واسیلی زایتسکف حرف بزنند در حالیکه من دارم صدای تپیدن قلبشونو میشنوم و خودشون به روشون نمیارن .