Wednesday, February 28, 2007

فکرهای امروز


امروز که با صدای دوستم بیدار شدم
ماهها پیش که دل از دیار بریدم
سالها بعد که به دیروز نگاه میکنم
فردا که نگاه به ناخنهای بلندی که
گیتار نمیزنند میکنم
یا وقتی دوستی قدیمی رو به یاد نمیآرم
_حتی وقتی خودش رو معرفی میکنه
زمانیه که احساس میکنم دارم همون راهی رو میرم
که تو آیندم ازش 3 بار رد شدم
اصلا مسیرش برام آشنا نیست
فکر کنم بعد از پلیس راه هزارچم بود
که امشب ازش رفتیم "یاس" یه سلطانی زدیم
به قول شاعر:
میگفت:
بهترین دوست ، کسی است که همان لحظه مرده باشد.
بیش از پیش حس می کرد که خارج از آن دایره گچی یک نفر دیگر هم وجود دارد.
یک نفر که محتاج پول بود.
یک نفر که پسرش سیاه سرفه گرفته بود،
یک نفر که آرزو میکرد برود و تا ابد بخوابد،
یک نفر که با وجود تمام این حرفها، خبردار جلویش میایستاد و اطلاع میداد:
"جناب سرهنگ ،وضع عادی است."
و عادی بودن درست وحشتناکترین قسمت آن جنگ بی انتها بود
راستی "مارکز" شاعر بود یا سالسا میرقصید؟







0 Comments:

Post a Comment

<< Home