فکرهای امروز
امروز که با صدای دوستم بیدار شدم
ماهها پیش که دل از دیار بریدم
سالها بعد که به دیروز نگاه میکنم
فردا که نگاه به ناخنهای بلندی که
گیتار نمیزنند میکنم
یا وقتی دوستی قدیمی رو به یاد نمیآرم
_حتی وقتی خودش رو معرفی میکنه
زمانیه که احساس میکنم دارم همون راهی رو میرم
که تو آیندم ازش 3 بار رد شدم
اصلا مسیرش برام آشنا نیست
فکر کنم بعد از پلیس راه هزارچم بود
که امشب ازش رفتیم "یاس" یه سلطانی زدیم
به قول شاعر:
میگفت:
بهترین دوست ، کسی است که همان لحظه مرده باشد.
بیش از پیش حس می کرد که خارج از آن دایره گچی یک نفر دیگر هم وجود دارد.
یک نفر که محتاج پول بود.
یک نفر که پسرش سیاه سرفه گرفته بود،
یک نفر که آرزو میکرد برود و تا ابد بخوابد،
یک نفر که با وجود تمام این حرفها، خبردار جلویش میایستاد و اطلاع میداد:
"جناب سرهنگ ،وضع عادی است."
و عادی بودن درست وحشتناکترین قسمت آن جنگ بی انتها بود
راستی "مارکز" شاعر بود یا سالسا میرقصید؟
ماهها پیش که دل از دیار بریدم
سالها بعد که به دیروز نگاه میکنم
فردا که نگاه به ناخنهای بلندی که
گیتار نمیزنند میکنم
یا وقتی دوستی قدیمی رو به یاد نمیآرم
_حتی وقتی خودش رو معرفی میکنه
زمانیه که احساس میکنم دارم همون راهی رو میرم
که تو آیندم ازش 3 بار رد شدم
اصلا مسیرش برام آشنا نیست
فکر کنم بعد از پلیس راه هزارچم بود
که امشب ازش رفتیم "یاس" یه سلطانی زدیم
به قول شاعر:
میگفت:
بهترین دوست ، کسی است که همان لحظه مرده باشد.
بیش از پیش حس می کرد که خارج از آن دایره گچی یک نفر دیگر هم وجود دارد.
یک نفر که محتاج پول بود.
یک نفر که پسرش سیاه سرفه گرفته بود،
یک نفر که آرزو میکرد برود و تا ابد بخوابد،
یک نفر که با وجود تمام این حرفها، خبردار جلویش میایستاد و اطلاع میداد:
"جناب سرهنگ ،وضع عادی است."
و عادی بودن درست وحشتناکترین قسمت آن جنگ بی انتها بود
راستی "مارکز" شاعر بود یا سالسا میرقصید؟
0 Comments:
Post a Comment
<< Home