شب ها بر گا هوارۀ من بيدار نشست و خفتن آ موخت
لبخند نهاد بر لب من بر غنچه گل شگفتن آ موخت
يک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شيوۀ راه رفتن آ موختن
پس هستی من زهستی اوست تا هستم و هست دارمش دوست
ایرج میرزا
دوستی خارجی در حال از بر کردن این شعر برای مادر خوبشه . وقتی که برای مادرش میخونه با فارسی دست و پا شکسته ؛ حس زیبای درک نکردن این شعرهای نامفهوم برای مادر مهربان همانند قشنگیه نامه های گنگ ملکیادس برای اورسولاست ! درکی مبهم از واقعیتی آشکار