Monday, March 30, 2009

گويند مرا چو زاد مادر     پستان به دهن گرفتن آ موخت

شب ها بر گا هوارۀ من     بيدار نشست و خفتن آ موخت

لبخند نهاد بر لب من     بر غنچه گل شگفتن آ موخت

يک حرف و دو حرف بر زبانم     الفاظ نهاد و گفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد     تا شيوۀ راه رفتن آ موختن

پس هستی من زهستی اوست     تا هستم و هست دارمش دوست

ایرج میرزا

دوستی خارجی در حال از بر کردن این شعر برای مادر خوبشه . وقتی که برای مادرش میخونه با فارسی دست و پا شکسته ؛ حس زیبای درک نکردن این شعرهای نامفهوم برای مادر مهربان همانند قشنگیه نامه های گنگ ملکیادس برای اورسولاست ! درکی مبهم از واقعیتی آشکار

Wednesday, March 25, 2009

فال حافظ امشب من

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید *** وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست ***فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید

ز روی ساقی مهوش گلی بچین امروز ***که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید

ز میوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد*** هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید

مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب*** به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید

چنان کرشمه ساقی دلم ز دست ببرد ***که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید

من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت*** که پیر باده فروشش به جرعه‌ای نخرید

عجایب ره عشق ای رفیق بسیار است ***ز پیش آهوی این دشت شیر نر برمید

بکوی عشق منه بی دلیل راه قدم ***که گم شد آنکه در این ره به رهبری نرسید

خدایرا مددی ای دلیل راه حرم ***که نیست بادیه عشق را کرانه پدید

بهار می‌گذرد دادگسترا دریاب ***که رفت موسم و حافظ هنوز می‌نچشید

Saturday, March 21, 2009

نوروزتان پیروز

Sunday, March 15, 2009

" همانطور که دیگران در خانه رفت و آمد میکردند ؛ اورسولا با چهار حس خود مواظب بود تا مبادا غافلگیرش کنند و پس از مدتی کشف کرد که افراد خانواده هر یک بی آنکه خود متوجه باشند هر روز یک مسیر را میپیمایند و همان حرکات هر روزی را تکرار میکنند و حتی تقریبا سر ساعت معین کلمات همیشگی را می گویند. در نتیجه وقتی از این عادات یکنواخت خارج میشدند ؛ ممکن بود چیزی را گم کنند ... چیزهای گمشده را نباید در عادات روزانه جستجو کرد و برای همین است که یافتن آنها آنقدر مشکل میشود. "

One Hundred Years of Solitude

Monday, March 09, 2009

سرهنگ آورلیانو بوندیا ؛ سی و دو بار قیام کرد و در تمام آنها شکست خورد. از هفده زن مختلف ؛ صاحب هفده پسر شد که همه آنها قبل از آنکه به سن سی و پنج سالگی برسند یکی بعد از دیگری کشته شدند. از چهارده سوقصد ؛ هفتاد و سه دام و یک تیرباران جان سالم به در برد .
از یک فنجان قهوه که استرکنین محتوای آن برای کشتن یک اسب کافی بود ؛ نمرد. نشان لیاقتی را که رییس جمهور برایش در نظر گرفته بود ؛رد کرد . فرمانده کل قوای شورشیان شد . حوزه فرماهندگیش از این مرز تا آن مرز ادامه داشت. مردی بود که دولت بیش از هرکس از او واهمه داشت ولی هرگز نگذاشت از او عکس بیاندازند.
از حقوق بازنشستگی که دولت برایش تعیین کرده بود صرفنظر کرد و تا سنین پیری با فروش ماهیهای کوچک طلایی که در کارگاه خود ؛ در ماکوندو می ساخت ؛ زندگی گذراند.
با اینکه همیشه به عنوان فرمانده مردان خود می جنگید؛ هرگز در جنگ زخمی نشد. تنها باری که زخمی شد ؛ پس از امضای عهدنامه نیرلاندیا بود که به جنگهای تقریبا بیست ساله داخلی پایان می داد. شخصا خودش را زخمی کرد. با تپانچه گلوله ای به سینه خود شلیک کرد ولی گلوله بی آنکه به او صدمه ای بزند از سینه اش داخل شد و از پشتش خارج شد. تنها چیزی که از آنهمه بر جای ماند ؛ یکی از خیابانهای ماکوندو بود که به احترام او اسم گذاری شده بود. اما همانطور که خود او چند سال قبل از آنکه از پیری بمیرد گفت ؛ سحرگاه روزی که همراه بیست و یک مرد شهر را ترک می کرد تا به قوای ژنرال ویکتوریو مدنیا ملحق شود؛ هرگز انتظار هیچیک از آن وقایع را نمیکشید .

صد سال تنهایی

Saturday, March 07, 2009


یک ملا و یک درويش كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از ديري به دير ديگر سفر مي كردند ، سر راه خود دختري را ديدند در كنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد.
وقتي ان دو نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آن ها تقاضاي كمك كرد. درويش بلا درنگ دخترك را برداشت و از رودخانه گذراند.
دخترك رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام ملا كه ساعت ها سکوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت:« دوست عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديك شويم. تماس با جنس لطيف بر خلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتي كه تو دخترك را بغل كردي و از رودخانه عبور دادي.» درويش با خونسردي و با حالتي بي تفاوت جواب داد:
« من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و رهايش نمي كني..»

Thanks to Nastaran :)