Monday, March 30, 2009

گويند مرا چو زاد مادر     پستان به دهن گرفتن آ موخت

شب ها بر گا هوارۀ من     بيدار نشست و خفتن آ موخت

لبخند نهاد بر لب من     بر غنچه گل شگفتن آ موخت

يک حرف و دو حرف بر زبانم     الفاظ نهاد و گفتن آموخت

دستم بگرفت و پا به پا برد     تا شيوۀ راه رفتن آ موختن

پس هستی من زهستی اوست     تا هستم و هست دارمش دوست

ایرج میرزا

دوستی خارجی در حال از بر کردن این شعر برای مادر خوبشه . وقتی که برای مادرش میخونه با فارسی دست و پا شکسته ؛ حس زیبای درک نکردن این شعرهای نامفهوم برای مادر مهربان همانند قشنگیه نامه های گنگ ملکیادس برای اورسولاست ! درکی مبهم از واقعیتی آشکار

0 Comments:

Post a Comment

<< Home