Sunday, January 20, 2008

مشاجره با عشق


غربت مثل عصر روزی میمونه که با عشق دعوات میشه. آخه از صبح که با خانوم (آقای)عشق دعوا کردی پاتو کردی تو یه کفش که من قویم و کم کم الان وقت غروبه جمعس که خاطره ها میان سراغت . دوباره مثل همیشه باید پاشی بری و چشم بدوزی به خطای سفید وسط جاده و امیدوار باشی که یوقت تموم نشن ! عاشق و معشوق نداره ! اون خطا که تموم بشن "عشق" تعریف میشه
شیر خوردن بچگی چرا یادم نمونده ؟
برم یه قهوه بنوشم به همراه "وطن پرنده غرق در خون " و داریوش و عشق

0 Comments:

Post a Comment

<< Home