Thursday, December 27, 2007

شیکمو

هر چند خود خداییم اما از خدا میخواهیم این احساس جوانی را از ما نگیرد حال که مجبوریم سنین جوانی را کم کم به فراموشی بسپاریم . این شبهای خوب هر چند بدون شما لطفش کمتر است ولی مانند شبهای کودکی میماند که ناگهان در بحبوحه دست و پا زدن در روزمرگی به سراغم می آیند .
شبهای شاد را دوست دارم .

اتفاقی جالب افتاد . دختری بسیار زیبا در همسایگی داریم و 2 سال است که همدیگر را میبینیم . با دوستانش برای نوشیدن مشروب به ونکوور رفته بود . منهم به اتلانتیس . موقع برگشتن آنقدر در فکر بودم که نشناختمش . دیدم دختری زیبا رو با اخم گاهی به من نگاه میکند ولی فکر کردم یا با جلویی من است و یا با پشتی من ! دم در آسانسور متوجه اشتباهم شدم . عذر خواهی کردم و توضیح دادم که این روزها اوضاع کمی قاراش میش است . با خنده گفت بارها به تو اخم کردم ! باید کمی فکر کنی وقتی دختری اخم میکند به جای محل نگذاشتن ، دلیلش را بپرس .
راست میگوید . از این پس باید چنین کنم.

خدا پدر و مادر صبا را هم نگه دارد ! پریشب که منزلشان مهمانی بودم . یک کاسه پر عدسی خوشمزه به یادگار آوردم میزل که در این نصفه شبی و گرسنگی بسیار میچسبد خوردنش .
صبا جان عدسی را داغ میکنم و میخورم . کمی نمک و لیموی تازه هم چاشنیش خواهم کرد . البته این را اصلا نگفتم که دل داش مهدی بسوزد ! مریض است ، گناه دارد تفلکی ولی اگر بیمار نبود خیلی دلش میخواست که بخورد ! شیکموست

0 Comments:

Post a Comment

<< Home