Tuesday, September 11, 2007

حرفی نیست






دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد ---- بزیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد ----- نه هرچشمی نظردارد نه هر بحری گهر دارد

بعد از برگشتن از کوه پیمایی و در آسمانها سفر کردن در کشوری که هیچ کس در آن از گشنگی نمیمیرد ، چه خوب بود دیدن فیلم "بابل" که یادآوری کند به من آدمهایی در این دنیا میمیرند ، برای هیچ .
نشنیدن فقط همین همهمه هایی که می آزاردمان چه دردی دارد !
و گاهی فقط "انسان" بودن کافی است
حتی با دیدن صحنه هایی از توکیو ، دلم خالی خالی شد ! از آن خالی ها که فقط برای تو و بابا میشد ولی اینبار "تهران " هم داخل ماجرا بود.
سلام به آقابابا برسانید تا فردا باهاش حرف بزنم . گچ را تحمل کردن در آن سن خیلی سخت است.
بگذریم ...
شنبه صبح ، 3 ساعت از ونکوور به سمت شرق رفتیم تا به دریاچه زیبایی برسیم بنام " دریاچه برق " .2 دریاچه بزرگ بود به نامهای "برق" , "رعد ".
4 ساعت پیاده روی ما را به جایی رساند که باید شب را آنجا سپری میکردیم . چادرها را برپا کردیم و به گفت و شنود گذشت .
شب ساعتی را بدور از دغدغه به تماشای ستارگان بی همتا گذراندیم . در صلح با دوستانی از چین ، چک ، کانادا ، اسرائیل، آلمان ، تایوان و فرانسه . همه با هم دوست ، همه با هم یکدل ! همه به هیچ جا تعلق داشتیم و به همه جا .به آسمان و زمین وابسته بودیم و به هم . زیبا نیست ؟
شب از سرما یخ زدیم ! هوا بسیار سردتر از آنی شد که اعلام کرده بودند و حتی ار کیسه خواب هم میلرزیدیم ولی خندیدیم به بیخوابی و سرما ! فقط خندیدیم و نخوابیدیم
فردا صبحش تا ظهر صبحانه خوردیم ! و برگشتیم به دریاچه اولیه تا آماده شویم به " کوه فراستی " برویم .8 ساعت رفت و برگشت طول کشید.
شب دیر وقت به خانه برگشتم.
دوستانی باور نکردنی پیدا کردم .


0 Comments:

Post a Comment

<< Home