Most of us need the eggs!
یه قصه خوب . پست "این مردم واقعا خیلی عجیبند..."و از وبلاگ حمیده بخونین.
به نظرم داستانیه که همه ما شهر جادوییا میدونیمشو میخونیمشو به تلخی بهش میخندیم .
مثل صحنه های آخر آنی هال یا پدر خوانده میمونه که تمام عمرمون رو در چند فریم
مرور میکنیم .
به نظرم داستانیه که همه ما شهر جادوییا میدونیمشو میخونیمشو به تلخی بهش میخندیم .
مثل صحنه های آخر آنی هال یا پدر خوانده میمونه که تمام عمرمون رو در چند فریم
مرور میکنیم .
ولی برای بیان نظرم در مورد رابطه این آدمای شهر جادو دیالوگ آخر آنی هال حرف منم هست
A guy goes to a psychaterist and says :
+ Doc! My brother is crazy! He thinks he is a chiken.
And the doctor says:
= Well! why don't you turn him in?
The guy says:
+ Well! I would, but I need the eggs!
Well! that's pretty much how I feel about the relationships.
You know they are totally irrational and crazy and absurd,
but I guess we keep going through it because
most of us need the eggs!
2 Comments:
آهای آقا چرا پست منو کش می ری :D
http://koooft.blogspot.com/2005/09/blog-post_05.html
بابا چرا قاط میزنی! من چه میدونستم با هم اینقدر همعقیده ایم ! این اینترنتم شده دردسر همه چیرو باید حفظ کنی .
دوستیهایی که نمیریزه بهم
Post a Comment
<< Home