Saturday, January 20, 2007

مادرجون عزیزم


منم میخوام مادربزرگمو
یدمه اون وقتا ، اون وقتای دور . سرمو میذاشتم رو پاشو موهامو با انگشتای نازش شونه میکرد.
با لهجه قشنگ آذریش برام قصه میگفت.
یادمه دلمه هاشو خیلی دوست داشتم و منو میفرستاد بالای دیوار خونشون تا برگ مو بچینم . بهمم اجازه میداد یخورده از خونه آقای معرفت اینا که همسایشون بودمم کش برم!
ساده بودیم
ساده بودیم
یادمه پدربزرگم هر روز میرفت پارک لاله قدم بزنه و میرفتم خیلی وفتا پیشش . چقدر با هم حال میکردیم . چقدر از بودن با هم لذت میبردیم
باید یاد کرد از بزرگان . به قول مرحوم پناهی :

ده دقیقه سكوت به احترام دوستان و نياكانم
غژ و غژ گهواره هاي كهنه و جرينگ جرينگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتي مادري بميرد قسمتي از فرزندانش را با خود زير گل خواهد برد
ما بايد مادرانمان را دوست بداريم
وقتي اخم مي كنند و بي دليل وسايل خانه را به هم مي ريزند
ما بايد بدويم دستشان را بگيريم
تا مبادا كه خداي نكرده تب كرده باشند
مابايد پدرانمان را دوست بداريم
برايشان دمپايي مرغوب بخريم
و وقتي ديديم به نقطه اي خيره مانده اند برايشان يك استكان چاي بريزيم
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
ما بايد دوست بداريم
ولی مادر بزرگ

مادربزرگ
گم كرده ام در هياهوي شهر
آن نظر بند سبز را
كه در كودكي بسته بودي به بازوي من
در اولين حمله ناگهاني تاتار عشق
خمره دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پاي راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم
میشه دوباره بهم بدی؟ قول میدم گمش نکنم . قول میدم
- خوب پس چیکار کنم ؟ پیدات نمیکنم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home