Wednesday, November 14, 2007

قاصدک



اهل طاعونی این قبیله مشرقیم ...
نمیدونم کدومتونه ! فکر کنم جفتتونین که بهم نیرو میدین ! این کارا از خودم بر نمیاد
نه اینکه بخوام همش جوون تصورتون کنم که جوونین . جوونی به سن نیست فقط. اصلش به عشقه که شماها عاشقین .

ترسم از سن و عقب افتادن ریخته . دیگه فکر نمیکنم که زندگی یه مسابقس . فقط وایسادم کنار جاده و هیچ ماشینی نمیاد . تا انگشت کوچیکه رو میزارم تو خیابون انگار پوستم یهو صورتی میشه و سیبیل در میارم ! مثل اون پلنگه تو کارتونا میشم . همه چی میریزه بهم .
هواسم نبود که دیدم دارم میخونم که "کسی منو انگار نمیفهمه ! مرده زنده خواب و بیدار نمیفهمه ، کسی تنهاییمو از من نمیدزده "که یاد این افتادم که هر روز انرژیمو از شما میگیرم . بیشتر از اون چیزی که مشکلات بتونن شکستم بدن .

بعد شما هیچی نیست . پس مواظبت کنید از خودتون که حالا زوده به پوچی برسم
دلم نمیخواد ریلای قطار تموم شن و قاصدکم هنوز به راهش ادامه بده . من همونیم که چه تو تهران ، چه زیبا کنار ، چه خونه مادرجون همیشه قاصدکامو میگرفتم . الان دست شماس. بدین قاصدکمو .




0 Comments:

Post a Comment

<< Home