Saturday, July 29, 2006

یک بستنی ساده


هیچوقت از کافی شاپ خوشم نیامده .وقتی آدم های رنگارنگ رو می بینم که

به زور دارند به هم لبخند می زنند حالم بهم می خورد.

بعد از مدتها یک روز عصر رفتم به یکی از این کافی شاپ ها همین طوری

که داشتم به مردم نگاه می کردم دیدم یک دختر گل فروش کوچولو آمد تو و رفت

پشت یک میز نشست .... برایم جالب بود...!!!

پیشخدمتی که خیلی ادعای انسانیتش می شد به سمت آن دختر یورش برد تا او را بیرون بیندازد.

دختر کوچولو با اعتماد به نفس کامل به پیشخدمت گفت:

پولش را می دهم ...هیچ چیز مجانی ای نمی خواهم!

کمی پایش را تکان داد و در حالی که زیر نگاه سنگین بقیه بود به پیشخدمت گفت :

یه بستنی میوه ای چند است؟

پیشخدمت با بی حوصلگی گفت : پنج دلار .

دختر کوچولو دست کرد توی لباسش و پولهایش را بیرون آورد و شروع به شمردن کرد .

بعد دوباره گفت : یک بستنی ساده چند است؟

پیشخدمت بی حوصله تر گفت : سه دلار.

دختر گل فروش گفت: پس یک بستنی ساده بدهید .

پیشخدمت یک بستنی برایش آورد که فکر نمی کنم زیاد هم ساده بود!!!

(احتمالا مخلوطی از ته مانده ی بقیه ی بستنیها بود...)دخترک بستنی را خورد و

سه دلار به صندوق داد و رفت ...

وقتی پیشخدمت برای بردن ظرف بستنی آمد ...

دید دخترک کنار ظرف بستنی دو تا 1 دلاری مچاله شده ...را

گذاشته برای انعام!!!




0 Comments:

Post a Comment

<< Home