Thursday, October 30, 2008

بزرگ شدی ؛ میدونستی؟

خیلی هم کوچک نبودم. شاید ده ساله که هم دوست خوب پدر <آقای مهرداد> و هم آقابابا؛ {گلستان} و باز میکردند و با صبر و حوصله میخواندند.

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند: یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد
علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی
نه محقق بود نه دانشمند
چارپاپیی برو کتابی چند
آن تهی مغز را چه علم و خبر

که بر او هیزم است یا دفتر

یکی این حکایت بود که آقابابا پیشنهاد از بر کردنش را داده بود و یکی هم حکایت زیر که آقای مهرداد با مهربانی و در حالی که نوار سنتور استاد پایور رو میگذاشت برام خواند:

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگری به زور بازو نان خوردی. باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرین به خدمت بستن

به دست آهن تفته کردن خمیر ------------------ به از دست بر سینه پیش امیر
عمر گرانمایه در این صرف شد ----------------تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
ای شکم خیره به تایی بساز ----------------- تا نکنی پشت به خدمت دو تا

هر دو داستان زندگی در میان شعر هایی هاستند که سالهاست زمزمه میکنم و در بسیاری از جنبه های زندگی به دادم رسیده اند.

بزرگ شدم ساناز جون؟‌ توی این مسافرت همه حرفهای مختلفی گفتند . جواب خودم ُنمیدونمُ ه ! عمر مثل برق میگذره و بهترین کاری که از دستم بر میاد اینه که خودمو بزنم به شعرخونی و امیدوار باشم که یه روزی از کله شقی به خودم ببالم

1 Comments:

At 31 October, 2008 01:07, Anonymous Anonymous said...

به نظر من که هم قیافت بزرگ شده و هم حرفات پخته تر

 

Post a Comment

<< Home