Thursday, September 18, 2008

Being Lucky, Being good?

همه چی خوب و خوشه تا اینکه
یه حرف نامربوطی زده میشه و هیچوقت دیگه دوستی دوستی نمیشه
یه تابلو از رو دیوار میافته و لوله پشت توالت میترکه و خونه داغون میشه
یه تصمیم ساده اونقدر پیچیده گرفته میشه که حل مساله ناممکن میشه

به هر کدومش که نگاه کنیم {تصمیم} آدمی تو {نتیجه} اثرگذاره ولی جنبه دیگش رو وودی آلن خوب دیده که :

{آدمی که میگه {ترجیح میدم خوش شانس باشم تا خوب} عمقی به زندگی نگاه میکنه . پذیرش اینکه چقدر زندگی به شانس بستگی دارد برای مردم ترسناکه . ترسناکه که فکرشو بکنی چه مقدار از زندگی از کنترل ما خارجه . وقتهایی تو بازیه که توپ به لبه تور میخوره و واسه یه صدم ثانیه میتونه بره جلو یا بیوفته عقب . با یکم شانس‌؛ ممکنه توپ جلو بره و ببری یا ممکنه نره و ببازی}

با تمام وجود من با اولش موافق نیستم . من ترجیح میدم آدم خوبی باشم حتی اگه ببازم.
.
The man who said "I'd rather be lucky than good" saw deeply into life. People are afraid to face how great a part of life is dependent on luck. It's scary to think so much is out of one's control. There are moments in a match when the ball hits the top of the net, and for a split second, it can either go forward or fall back. With a little luck, it goes forward, and you win. Or maybe it doesn't, and you lose.

4 Comments:

At 20 September, 2008 23:25, Anonymous Anonymous said...

Alo

 
At 20 September, 2008 23:27, Anonymous Anonymous said...

salam zang zadam be mamanit delam tang shode bood.shad bashi.Lena

 
At 21 September, 2008 04:02, Anonymous Anonymous said...

hi
this is Sayeh, I just live near you but far I am like you to read my blog page it is http://www.maslibertequebrisa.blogspot.com
its not bad you can give it to others to read. I just escaped from Tehran.
Sayeh

 
At 22 September, 2008 13:30, Anonymous Anonymous said...

سلام

باور کن من آنقدرها هم مغرور نیستم که تو فکر میکنی و اگر نرم ننوشتم و تو را آزرد باید تندیهایی را که من با خود میکنم ببینی. باور دارم که فولاد را ضربه های سهمگین باید تا شکل گیرد و گرنه هر کسی میتواند با گِل بازی کند.من میدانم که دوستان بسیار داری که نازک تر از گل به تو نمیگویند حالا چه میشود اگر یک نفر -گیرم نه دوست که دشمن- با زبان کاکتوسها با تو سخن بگوید.درست است که به زیبایی گلها نیست اما از بیابانهایی می آید که هیچ گلی را به آن راه نیست و افسانه هایی از بادیه گردان در سینه دارد که هیچ گُلی را تاب شنیدن آن نیست.گر چه من از زیبایی شناسی چیز چندانی نمیدانم ولی فکر نمیکنم اگر در گلخانه ات در میان آن همه گل زیبا کاکتوسی بینوا نیز جا خوش کرده باشد چندان منظره را به هم زند حداکثر این است که رهگذران نگاهی به کا کتوس انداخته و بر آنهمه
تنهایی دل بسوزانند.

گفتم که مغرور نیستم ولی این حرفی بیش نیست مگر اینکه چیزی ارایه کنم شاهدی بر این ادعا.

یک سال پیش نوشتم که خدا برای من مرده است و چیزی بیش از پنج سال بدون خدا زیستم و راستش برای من چندان عجیب نبود که من تمام برداشتهایم از زندگی را خود ساخته بودم -خشت به خشت- که البته بسیار دشوار بود.من هیچ گاه نخواستم از اتوبان بروم گر چه به مقصد هم برسد. حیفم می آمد که این مسافرت یگانه را سواره بروم میدانستم که یک بار بیشتر زندگی به من این فرصت را نمیدهد پس چه بهتر تا آنجایی که میتوانم جاهای مختلف را ببینم و تجربه کنم تا اینکه با سرعت زیاد با یک چشم بر هم زدن از کنارشان رد شوم چنین بود که با پای پیاده و اندک توشه ای رهسپار شدم از نزدیکانم جدا شده و از همه دور افتادم تا مگر چیزی بیابم که دیگران باور داشتند ارزش رنج سفر برخود خریدن و پیاده رفتن را ندارد.پر گویی نکنم فقط همین قدر بگویم که چه روزها پاهایم آبله میشد ومن مرهمی نداشتم چه روزها که چیزی برای سد جوع نبود چه زمانهایی که اسیر حیوانات جنگل میشدم از چه بیابانها که نگذشتم ولی راه برگشتی نبود اگر هم بود راستش من مسیرم را به کلی فراموش کرده بودم.با همه این مشکلات چیزهای زیادی یافتم ریز و درشت ولی از نظر خودم مهمترینشان این بود که مقصدی در کار نیست و من برای همیشه باید سرگردان باشم و از جایی به جای دیگر بروم بدون اینکه بدانم چرا میروم و حتی دیگر مطمئن بودم که اتوبانها نیز به جایی نمیروند منتها چون خیلی طولانیند هیچکس بر نگشته که به دیگران بگوید که بیخودی وقتشان را تلف نکنند و در همانجایی که هستند بمانند تا مرگ مهربان به سراغشان بیاید.

حالی این قصه من بود ولی همانطور که میبینی چیز جدیدی نگفته ام که پار سال نگفته باشم.ولی همانطور که گفتی ما آدمها شانس و تصادف را دست کم میگیریم-شاید هم تصادف نیست ولی ما انسانها چون نمیتوانیم آن را توجیه کنیم بر آن اسم شانس میگذاریم-آخه ما آدمها خیلی خودخواه های با حالی هستیم و باور کرده ایم که این عقل نامیمون همه پاسخها را به ما میدهد و وقتی چیزی را نمیفهمیم خود را میبازیم و سریع جبهه میگیریم که آن را رد کنیم.

باری من هم یکی از خوش شانسهای روزگار شدم بدون اینکه بخواهم یا در انتظارش باشم شاید هم حقم بود آخر همانطور که گفتم خیلی زجر کشیدم شاید هم واقعا جوینده یابنده است.نمیدانم ولی هر چه هست من یافتم.

من خدا را یافتم

میبینی من اصلا مغرور نیستم من تنها عیبی که دارم این است که در جستجوی حقیقتم و وقتی ببینم اشتباه کرده ام به راحتی برمیگردم.اما و اگر نمیکنم ترسی از شکسته شدن غرورم ندارم که غرور من در مقابل حقیقت بی ارزشترین کالا است.

من خدا را یافته ام حدود سه ماه قبل کاملا تصادفی و در طی یک مدت کوتاه چند روزه هر چند باور دارم که خدا خود را به من نمایاند نه اینکه من او را یافته باشم و از من نپرس چگونه که قابل تشریح نیست و این تجربه ای است که فقط من میتوانم با آن ارتباط برقرار کنم همانطور که عاشقی های آدمیان منحصر به فرد است و قابل انتقال به دیگری نیست.

من نمیدانم که آیا خدای من خدای موسی عیسی محمد زرتشت بودا یا هندو است یا هیچکدام آنها یا همه آنها.تنها میدانم که هست و چه زیباست که هست من میدانم که دنیا پیچیده تر از آن است که همه آن در کوزه منطق بگنجد.خدای من با هیچ منطقی قابل اثبات نیست و فقط باید آن را حس کرد تجربه کرد و تمام اصولی که در تمام ادیان برای اثبات خدا ارایه میگردد جوک های بیمزه ای بیش نیست.خوب است که مثلا فلسفه اسلامی را کشکول اسلامی یا فلسفه مسیحی را فکاهیات مسیحی بنامیم.ذهنهای کوچک به مانند کودکان برای سرگرم شدن به اسباب بازی نیاز دارند.

خدای من خدای منطق نیست اصلا خدایی که در منطق بگنجد دیگر خدا نیست.داش جلال ما این را خیلی خوب فهمیده آن هم صدها سال پیش فرموده اند

پای استدلالیان چوبین بود ---- پای چوبین سخت بی تمکین بود

این حکایت به درازا کشید گفتم من که با داش کریم آشتی کردم دستی هم سمت داش بهزاد دراز کنیم -هر چند که آزرده باشد- شاید از سفره بیکران جود و کرمش ما را به خرده نانی مهمان نماید.

www.youtube.com/watch?v=xnoKBJQghpo

مصطفی

 

Post a Comment

<< Home