Saturday, August 30, 2008

امروز عصر

دلم -مامان- تو و بابا رو خیلی میخواد . جالبه که امروز توی کافی شاپ نشسته بودم و داشتم به این فکر میکردم که الان داری یه چای میگیری و میای میشینی پهلوم. تمام اون مدت یه لبخندی رو لبام بود و به اطرافم دقت نمیکردم.
همه پسر و دخترای جوون و پر شر و شور بودن و من تنها کسی بودم که تنها با لب تاپم ور میرفتم و آدمیزادی واسه ور رفتن دور و برم نبود. خلاصه کلی بهم خندیدن و راجع من سخن راندند. زبونشون رو نمیفهمیدم - همه چینی ژاپونی بودن -ولی از نگاهاشون فهمیدم که سوژه شدم وقتی به خودم اومدم.
آخرشم یکی از پسرا ازم پرسید که چمه! فکر کن ...
مجبور شدم تمام این قصه رو واسه کلی پسر و دختر چشم تنگ بگم . فکر کنم چندتاشون فکر کردن دیوونم البته که الکی میخندم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home