Thursday, September 20, 2007

again and again

I've tried so hard to tell myself that you're gone
But though you're still with me
I've been alone all along

اینم از این ! به قول "سان جون"

سرانجام ترسم را كنار گذاشتم. اما از او نمادي ساختم از همه آن چيزها كه در نظرم ناشناخته و هول انگيز بود. او همه چيز بود. رياضياتي كه نمي فهميدم و مادر طبق معمول غلط و غلوط آن را جبر مي ناميد. كم ترين مخرج و بيشترين ضريب مشترك بود. زندگي خارج از خانه من در دل مه و دور از مادر وبد. و تنهايي ام، عجز و درماندگي ام در پيدا كردن دوست،‌زحمت مشق نوشتن، افسوسم از بزرگ شدن، خالصه عمي بود كه وقتي تاريكي شهر را فرا ميگرفت و خيابانهاي خلوت و تاريك را تماشا ميكردم، سرتا پاي وجودم را ميگرفت!

سبيل سفيد/ ناتاليا گتيربورگ

و به قول دوستی

It's all about life!


0 Comments:

Post a Comment

<< Home