Thursday, November 02, 2006

بافندگی با عشق


امروز روز بامزهای بود . ساعت 8 تو دانشگاه بودم و کارم و شروع کردم . داشتم میرفتم سوپر وایزرمو ببینم که همون اول صبحی یکی گفت :
I like your sweater!
من فکر کردم با یک آدم دیگه داره حرف میزنه . موقع برگشتن بازم بهم گفت :
I just told you I like your sweater.
شمردم ! تا الان 18 نفر بهم گفتن این حرفو امروز . این بخاطر اینه که با عشق بافته شده
========================================================
نوید همخونه جدیدمه و به نظر میرسه روزهای خوبی در راه باشه . پسر خیلی خوبیه
__________________________________________________________
بعضی وقتها ما آدما واقیتها رو رد میکنیم ! پنهونشون نمیکنیم ! با دلیل بحثی نمیکنیم و فقط ردشون میکنیم . یادته روزای بچگی که همیشه به همه چی میگفتیم آره ؟ خیلی ساده آدما رو باور میکردیم . راحت بودنشون رو حس میکردیم وقتی بهمون میفهموندن که نمیخوان آزار برسونن ؟
الان من بدون دلیل بالاییا رو نمیپذیرم و خیلی سخت آدما رو باور میکنم . زندگیت سخت میشه بچه جون , از ما گفتن
-------------------------------------------------------------------------------------
I saw a special person today, she just believes in anybody ! We were at the dance class and she danced with many guys. I noticed her as she made me happy with a big smile and a joke. We talked together as we wanted to go to the same lab.
She was honest. She didn't care about the enemies, that the enemy can show you your weaknesses and can emphasis on your personality to know you better . Isn't it great ? I don't think our friend can do that!
Simply:
She was a child who didn't like to grow up .
ببخشید که همه چیو قاطی کردم ! این چند وقته دلم میخواد هی کارای جدید کنم و کار جدید درست و حسابی پیدا نمیکنم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home