Tuesday, June 16, 2009

خدایا... اگه هستی، اگه وجود داری، پس الان کجا هستی؟ داری چی کار میکنی؟ هنوز کاسه فرنی ات توی دستات هست؟ هنوز داری با عروسک های خیمه شب بازی ات حال میکنی؟ خدا... این روزها خیلی داغونه. این رو بفهم لطفا! نمیتونم بخوابم. حتی یک ثانیه. دارم روانی میشم... شدم...
تو اون بالا چه کاره هستی پس؟ فقط یه تماشاچی؟
:(
:(
:(
:(

Source: Sun joon

2 Comments:

At 28 June, 2009 01:52, Blogger Unknown said...

ارغوان اين چه راز ي است كه هر بار بهار با عزاي دل ما مي آيد ؟ كه زمين هر سال از خون پرستوها رنگين است وين چنين بر جگر سوختگان داغ بر داغ مي افزايد ؟ ارغوان پنجه خونين زمين دامن صبح بگير وز سواران خرامنده خورشيد بپرس كي بر اين درد غم مي گذرند ؟

 
At 28 June, 2009 22:12, Blogger A simple child said...

مرسی لالخ جون
دو ساعت از وقت ارزشمدنت ؟

من با همین خوشحالم .
مرسی با باسخ قشنگت ...

 

Post a Comment

<< Home