Thursday, December 04, 2008


میگم از کجا معلوم که زمان به سمت جلو میره؟

از من بپرسین میگم که ُ احتیاج به زمان ُ چیزیه که به اختراع ًزمانُ انجامیده و مفهومی که با تعریف امروز ما از این پدیده جور باشه وجود واقعی نداره . خلاصه چون من به زمان اعتقاد ندارم مجبورم نیستم به پرسش بالا جواب بدم

4 Comments:

At 05 December, 2008 13:52, Anonymous Anonymous said...

این نوشته من را یاد داستانی از مثنوی می اندازد که مردی پوستینی در رودخانه می بیند و در آب میرود تا آن را از آب بگیرد به نزدیک آن که می رسد میبیند خرس است و خرس حمله کرده او را میگرد و با خود میبرد مردمی که کنار رود ایستاده اند و میبینند که مرد دارد غرق میشود فریاد میزنند -رهایش کن مرد هم با ناامیدی پاسخ میدهد -من رهایش کرده ام او مرا رها نمیکند


حال حکایت ماست مهم نیست ما به زمان باور داشته باشیم یا نه مهم این است که او به هستی ما باور دارد و مدام آن را می بلعد حال چه توفیر می کند رو به جلو ببلعد یا به عقب یا دفعتا مهم عمل بلعیدن است که اتفاق می افتد

 
At 05 December, 2008 20:31, Blogger A simple child said...

اگه چیزی ُ هستیُ نداشته باشه چگونه میتونه ُهستیُ موجود دیگه ای رو ببلعه ؟ آیا من نمیتونم یک جوان پیر باشم؟ نمیتونم قبل از تولد مرده باشم؟ نمیتونم تو نود سالگی عاشق یه دختر دوازده ساله بشم؟ ما معمولا پیشرفت مسایلهای دور و برمون رو با زمان میسنجیم. آیا واقعا اینطوری است ؟‌آیا ما با زمان پیشرفت میکنیم یا پسرفت ؟ زمان واقعا داره ما رو میبلعه ؟
ًآنان هنوز چه همسانند . و همانا که بزرگترین شان را نیز چه انسان وار یافته ام! چنین گفت زرتشت ً
مرسی

 
At 06 December, 2008 06:57, Anonymous Anonymous said...

فکر کردم آنچه گفتم واضح است و نخواستم روده درازی کنم ظاهرا چاره ای جز وراجی نیست

منظورم این است که شما به هستی خود و موجودی به نام انسان اعتقاد دارید چون بدون اعتقاد به این مساله یک قدم هم نمی شود جلو رفت و طرح هر پرسشی بی معناست

چونکه وقتی چیزی وجود ندارد قاعدتا نمی تواند پرسشی طرح نماید و دکارت با فکر میکنم پس هستم خود را قانع کرده یا کانت میگوید چون ما از زبان استفاده میکنیم برای نامیدن

اشیا پس این اشیا حتما وجود خارجی دارند

من با این پیش فرض گفتم، این موجود یعنی انسان فکر میکند که الان وجود دارد ومدام رو به تقلیل و نقصان است و بعد از مدتی وجود نخواهد داشت و هیچ انسانی را نمی توانی

پیدا کنی که اینگونه فکر نکند و اصلا بدون اینکه چیزی به نام زمان وجود داشته باشد یا نه این اتفاق می افتد پس پی بردن به این پرسش چه کمکی به انسان می کند

این پرسش قدمتی به عمر فلسفه دارد و عده ای از فیلسوفان یونانی اعتقاد داشتند جهان ثابت است ولی هراکلیتوس میگفت شما هیچگاه دو بار قدم در یک رودخانه نمی گذارید یعنی

جهان مدام در حال تغییر است و اگر خوب دقت کنیم مساله زمان از همینجا بیرون می آید به این معنی که ما برای تمایز بین این تغییرها نیاز به چیزی داریم که از آن تعبیر به زمان

می کنیم.اما آیا این یک جواب قطعی و درست است؟مشخص است که پاسخ -نمیدانم- است.به عبارتی ذهن انسان اینگونه می اندیشد و آن را متناسب با نیازش تعریف کرده.حالا

ممکن است موجودی با قدرت ذهنی برتر از انسان به گونه دیگری بیاندیشد که اصلا به کار انسان نمیاید همانطور که فهم ما آدمیان به کار مثلا اسب نمیاید ولی میبینیم که دارد

زندگیش را میکند کما که ما هم داریم زندگیمان را میکنیم.بله ممکن است از دید یک موجود برتر زمان به عقب برود یا اصلا چیزی به نام زمان وجود نداشته باشد ولی درک این

مساله خارج از توان ذهن ما آدمیان است و گفتن اینکه من به زمان باور ندارم چیزی را حل نمیکند چون هنوز در ذهن آن شخص زمان وجود دارد و او اعمالش را بر اساس آن

تنظیم میکند.چه خوشمان بیاید چه نیاید انسان چون یک موجود بیولوژیک است، مانند آن اسب باید زندگی کند و اینگونه انتزاعی اندیشیدن کمکی به او نمیکند کما اینکه تا الان که

چیزی حدود سه هزار سال از پیدایش فلسفه یونان میگذرد،آدمی از طریق این فلسفه هنوز پاسخی به اساسیترین پرسشهای بشری پیدا نکرده.دلیلش هم از نظر من ساده است و آن

این است که آدمی نمی خواهد قبول کند که قدرت منطق او محدود است همانطور که قدرت فکری اسب محدود است.انسان این اشتباه ساده را مرتکب شده و میشود که فکر میکند

چون بهتر از اسب فکر میکند پس قدرت فکریش کامل و مطلق است و چیزی فراتر از آن نمی تواند وجود داشته باشد و به هر جوابی که بخواهد میتواند برسد.تا حال که این رویای

مشوش تعبیر نشده

پس میبینی که منظور من این بود که فلسفه آنقدرها مهم نیست و همه ما الان هستیم و روزی نخواهیم بود یا حداقل ذهن انسانی اینگونه می اندیشد و منظورم این نبود که زمان

حتما وجود دارد و آنجا که کلمه - دفعتا- را به کار بردم دقیقا منظورم همین بود که ممکن است وجود نداشته باشد ولی از نظر ذهن من انسان زمان وجود دارد پس قادر به بلعیدن هم

هست

ولی راستش را بخواهی این استدلالات فلسفی برای من کاملا نخ نما شده و اگر حتی کسی مرا از نظر فلسفی محکوم هم بکند برای من کمترین اهمیتی ندارد برای من فلسفیدن

چیزی بیشتر از یک بازی نیست،بازی با کلمات بدون اینکه تو را به جایی برساند. برای من فلسفه مانند تاریخ است و فیلسوفان مانند زمامداران.من اگر فلسفه بخوانم فقط برای

آگاهی از سیر تحول اندیشه انسان است،نه اینکه انتظار داشته باشم جوابم را آنجا پیدا کنم.برای من فیلسوفان به مانند پادشاهانند که فکر میکنند زمین زیر سلطه آنهاست و با چه

جدیتی برای خود قصر و بارگاه می سازند و همه ما میدانیم چه بر سر پادشاهان و قصرها میاید

نیکوس کازانتزاکیس که تحت تاثیر افکار نیچه بود، در جریان فجایع جنگ جهانی دوم بر سر عقل آمد و فهمید که این افکار چه مزخرفات زرورق پیچیده ای است پس چه بهتر که

انسان بدون جنگ جهانی و مرگ میلیونها انسان پی به این نکته ببرد

نیچه و اندیشه هایش برای ویران کردن ذهن خوب است ولی نه برای ساختن ، بعد از اینکه عقاید و افکارت خورد و خاکشیر شد،اگر آدمی خواست چیزی بسازد بهتر است خودش دست

به کار شود چونکه نه نیچه و نه فیلسوفان دیگر هیچکدام بناهای خوبی نیستند

نیچه برای من مانند یک عمارت باستانی باشکوه است که هر از گاهی از دیدن آن لذت می برم ولی هرگز در آن زندگی نخواهم کرد من در کلبه کوچک خود راحت ترم

دستار و سر و جبه من هر سه بهم
قیمت کردند یک درم چیزی کم
نشنیدستی تو نام من در عالم
من هیچ کسم، زهیچ هم چیزی کم
مولانا

 
At 06 December, 2008 22:27, Blogger A simple child said...

ممنون دوست بزرگوار از اینکه دانشت رو با من قسمت کردی. خیلی استفاده کردم.

 

Post a Comment

<< Home