Friday, November 21, 2008

درخت توت معروف

چقدر خوبه آدم خودش باشه . همه چیز امکان پذیر و دوستداشتنی میشه. دیگه مجبور نیست بازی بکنه . آدما رو دوست داره چون دلش میخواد . کمک میکنه چون دلش میخواد . اصلا اینکه آدم کاری رو بکنه که دوست نداره مفهموم نداره دیگه .
حتی دلش میخواد باز از آن کوچه معروف بگذره و همه تن چشم بشه و دنبال تو بگرده . حتی اگه سخت باشه حتی اگه دیگه نباشی.
همون کوچه رو میگم که وسطش یه جوب کوچیک داشت . یه پیکان سفیدم سر نبش کوچه بغلیش پارک بود . یه در سبز داشت یکی از خونه هاش. همون خونه ای که برگای موش همیشه بهمون کوفته میداد و خونه بغلیش پر معرفت بود و خونه اونوریش بخیه میزدن!
همونی که یه توت تو باغچش بود و سالی یه دفعه رب میپختن تو حیاطش.
گاهیم دعوا میکردن آدماش ولی خب ! روزگار طوری شده که آدم میگه کاش تو اون دعوا بیشتر میخوردم که دیرتر از یادم بره.

همین

0 Comments:

Post a Comment

<< Home