قایقی خواهم ساخت
میخواستم زودتر بنویسم از ناصر عبدللهی که چند روز پیش درگذشت . حالی کردیم با او توی این مدت کوتاه آشنایی . یادمه که پرایدی
داشتیم و از جاده بالا با پویا و کاوه و شاهرخ و الهام و لیلا میرفتیم تا دیزین و با صدای بلند آهنگ ناصریا رو فریاد میزدیم . در این دیار غربتم شدید لذتی بردم از آهنگ هوای حوا که حال و هوا و حسی بود که از اول داشتم در اینجا
امروز با همخانه گرامی گپی میزدیم خودمانی . چند وقتیست که از ایران آمده و داغ است . البته بسیار بهتر از اوایل آشنایی شده و امروز از احساس دوری به این فرهنگ میگفت با اینکه سعی بسیار در پذیرفتن آن دارد . البته نکته اصلی از نوشتنم این نبود ! در گیر و دار سخن این فکر به نظرم رسید که بسیار از ایران دور شدم و هیچ ارتباطی بجز کاری با دوستانی که در ایران داشتم ندارم . راجع به دوستانم همانند تاریخ ایران حرف میزنم ( من بهترین دوستان رو داشتم ، بهترین مهمونیها و رفتم و ...) این مساله برایم بسیار جالب بود
احساس دوری از اینجا ناشی شد که بیش از 10 روز است دارم برای یاسر نامه مینویسم ! با سیاوش بسیار سرد صحبت کردم و مثل فیلم "مرثیه ای برای یک رویا "اونجایی که "هری" از تو زندون زنگ میزنه به دوست دخترش - که داره تلاش میکنه نا امیدانه تا آبروش رو نفروشه - و میگه که تا شب داره برمیگرده خونه؛ منم با هرکی حرف میزنم میگم دارم میام ایران به زودی ... به زودی
دل من يه روز به دريا زد و رفت
پشت پا به رسم دنيا زد و رفت
پاشنهء كفش فرار و ور كشيد
آستين همت رو بالا زد و رفت
يه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شيشهء فردا زد و رفت
حيوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوٌا زد و رفت
دفتر گذشته ها رو پاره كرد
نامهء فرداها رو تا زد و رفت
هوای تازه دلش میخواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت
دنبال كليد خوشبختی می گشت
خودشم قفلی رو قفلا زد و رفت
0 Comments:
Post a Comment
<< Home