دیروز رفتم تا یه سری کتاب بدم به داوود که دعوت شدیم یه مهمونی ، یعنی دعوت کردیم خودمونو ! بچههای خوبی بودن و خوش گذشت . شب مجبور شدم پیش داود خوابم ، ریسک بزرگی بود ولی چاره ای نداشتم ! ساعت 3 از مهمونی اومدیم ، لامصب اتوبوس و ... ساعت 1 تعطیل میکنن
امروز هوس قرمه سبزی کردم ! چاره ؟ دارم درست میکنم . با اینکه رزا رو مامانم واسم کپی گرفته و فرستاده ولی من از عاقلانه ام کمک گرفتم تا ببینیم چی در میاد ! این فرتاشم کشت منو از بس دست پختمو مسخره کرد ! البته راس میگه ها بیچاره
0 Comments:
Post a Comment
<< Home